روز نهم

 

 

 

پسر بابا به خانه آمد 

 

 

روز هفتم

 

امروز صبح حال پسر بابا انقدر خوب شده بود که مامانش رفت بیمارستان 

 

و خودش بهش شیر داد و پسر بابا یه شکم  سیر شیر خورد و بازم می خواست. 

 

عصر هم بابا و مامان باز اومدن بیمارستان و آقا مبین شکمی از عزا در آورد.  

 

مبین امروز کاملا چشماشو باز کرد و حسابی اطرافشو نگاه کرد.

 

دیگه اکسیژنش کاملا قطع شده و فقط تا کامل شدن دوره آنتی بیوتکش اینجا 

 

مهمونه و ما حدس زدیم انشااله تا سه شنبه بیاریمش خونه.

روز ششم

در این روز آقا مبین بسیار فعال تر شده و علاوه بر آنکه هر وعده 30 سی سی  

 

شیر نوش جان کردند افتخار داده و در آغوش پدر و مادر نزول اجلال کرده و گوشه 

 

چشمی نظر کردند و پدر دور از چشم پرستاران دو بوسه آبدار بر پیشانی وی  

 

نمود. 

 

اما هنوز همهء خلق در انتظار، تا کی آقا مبین از اکسیژن خالص و تخت NICU 

  

شبی یک میلیون تومانی دست بکشند و به دنیای واقعی وارد شوند.  

 

روز پنجم

باغبان  گر پنج روزی  صحبت گل بایدش 

 

بر جفای  خار  هجران صبر بلبل بایدش 

 

ای دل اندر بند زلفش از  پریشانی ننال 

 

مرغ زیرک چون به دام افتدتحمل بایدش  

 

بله آقا مبین! 

 

و اینجوری بود که ما به دام عشق شما گرفتارشدیم و برای دیدنت و در آغوش گرفتن و 

 

بوسیدنت لحظه شماری می کردیم. 

 

امروز بابا صبح زود مثل همیشه رفت بانک شاید روزها سریع تر بگذره و ظهر زود 

 

برگشتم خونه و بعد از یه استراحت رفتیم بیمارستان. 

 

بالاخره بعد از پنج روز حال مبین رو به بهبودی رفت و شیر دوشیدهء مادرش رو با  

 

شیشه بهش می دادن، شب هم اجازه دادن آمنه مبین رو بغل کنه و خیلی ازین 

 

قضیه احساس خوبی داشت.   

 

بعد از بیمارستان هم چون کمی خیالمون از بابت مبین راحت شده بودبرای افطار 

 

 رفتیم هتل هما و به یاد گذشته ها یه شام مشت زدیم بر بدن! تا آخرین روزای 

 

 مجردی رو با هم بگذرونیم ،

 

 

 

روز چهارم

روز چهارم روز تولد امام حسن مجتبی (ع) بود و دیشب خیلی ها برای مبین دست به دعا 

 

داشتند و از خدا خواستند که فردا مبین در آغوش خانوادش باشه اما مشیت خدا بر هر چیزی 

 

اولویت داره و ما امروز از حرفهای دکتر ها فهمیدم که حداقل 7-8 روز باید صبر کنیم تا مبین رو 

 

توی خونه ببینیم. این صبر طاقت فرسا شاید برای ما یک امتحان باشه اما واقعا برای یک مادر 

 

سخته که نتونه بچه شو بغل کنه و بهش شیر بده... 

 

(پسرم مبین "صبر" خصلت بزرگی که که هر انسانی باید داشته باشه تا به چیزهایی که 

 

 می خواد و دوستشون داره برسه. )

 

خدا رو شکر دیروز کار بیمه مبین درست شد و هزینه های کمرشکن بستری او مثل مادرش 

 

 توسط بیمه ء بانک پرداخت می شه و من امروز تصمیم گرفتم که از فردا برم سر کار و  

 

مرخصیمو نیمه تموم رها کنم چون مبین که نیست و مامانشم پیش خانوادشه و ازش 

 

 مواظبت می کنن، شاید اینجوری تحمل این چند روز برام آسون تر بشه؛ اما چیزی که  

 

هست ما کاملا به فضل خدا امیدواریم و می دونیم مبین رو پیش ما بر می گردونه...

روز سوم

 

در روز سوم پسر بابا هنوز زیر اکسیژن بود و یک کلاهک دیگر هم برای تنفس بهتر 

 

 روی او قرار داده بودند و وقتی که برای دیدن او به بیمارستان رفتیم فهمیدیم کمی  

 

زردی گرفته و یک لامپ مهتابی هم برای او روشن کرده اند. 

 

 

 

 

چون از بانک مرخصی گرفته بودم تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و به دنبال  

 

شناسنامه پسر بابا برم، اما در بیمارستان مدارک مارا گرفتند و گفتند خودشان  

 

برای ثبت احوال می فرستند و نیازی به مراجعه ما نیست فقط یک هفته دیگر باید 

 

 برای گرفتن شناسنامه  پسر بابا مراجعه کنیم، و از اینجا بود که دیگر اسم پسر  

 

بابا   به عنوان "مبین" رسما ثبت شد و فامیل هم کم کم او را به جای اصطلاح 

 

 "بچچو" به نام مبین می نامند.   

 

   

 

 بعد من یه سری رفتم خونه مامان اینا و نماز خوندم  قبل از ساعت دو بود 

 

که آمنه زنگ زد و گفت دکترش گفته مرخص می شه، به سرعت فاصله 

 

۱۹ کیلومتری بیمارستان دنا رو طی کردم و از اینکه بعد ازدو روز و دو شب سخت 

 

آمنه کنارم میاد خیلی خوشحال بودم. 

 

نا کارهای ترخیص رو انجام دادیم یک ساعتی طول کشید و بعد سری به مبین 

 

زدیم و با دلی پر حسرت به خونه برگشتیم.

 

 

روز دوم

دیشب سخت ترین شب زندگی من و آمنه بود، از طرفی شوک بستری شدن مبین 

 

همه رو بهت زده کرد و حرفی که دکتر بهم زد سرم رو تا آستانه انفجار  پیش برده بود 

 

(شب قبل دکتر بخش ویژه بهم گفت احتمال می ده قلب مبین بزرگ باشه و این باعث 

 

 مشکل تنفسیش شده) حالم انقدر بد بود که مریم باهام اومدو مامان اینا نذاشتن 

 

 شب تنها باشم. 

 

خداروشکر صبح که بیمارستان رفتم بهم گفتن دکتر قلب مبین رو اکو کرده و هیچ  

 

مشکلی نداشته اما تنفسش هنوز بهتر نشده بود. 

 

اونروز دکتر پارسا نژاد آمنه رو مرخص نکرد اما حال و روحیش کمی  بهتر شده بود 

 

طوری که نگذاشت شب کسی پیشش بمونه.

تولد زندگی من...

یکشنبه سی تیر هزار و سیصد و نود و دو حدود ساعت سه بعد ازظهر  « پسر بابا » به دنیا آمد. 

 

در حالیکه زیر دستگاه اکسیژن بود و مادرش هنوز به هوش نیامده بود. 

 

بابا از شنیدن صحبتهای دکتر NICU به شدت نگران شد و پسر بابا در این بخش بستری شد  

 

تا تنفس طبیعی خود را شروع کند؛ حتی تا ساعت شش که مادرش با چشمانی نگران و گریان 

 

به بخش زایمان منتقل شد و تا آخر شب  هنوز هیچ تغییری در وضعیتش مشاهده نشد اما  

 

بسیاری این امیدواری را می دادند که این وضعیت بزودی برطرف می شود و پسر بابا نفسهای 

 

بابا رو قطع نمی کند. 

 

دیشب شبی بسیار بد برای بابا و مامان سپری شد به امید آنکه فردا صدای دلنشین گریه های 

 

فرزند خود را بشنوند. صدایی که دیگر زندگی آنهاست. 

 

پسر بابا ، نفس بکش! 

 

خدایا نفس منو قطع نکن!  

 

pessare baba

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

* ۱۲ رمضان ۱۴۲۳ قمری و     July  21  2013

این دو روز...

 

دو روز دیگر به امید خدا هدیه خداوند نصیب ما خواهد شد. 

 

دو روز گرم ... 

 

این روزهای آخر خیلی کند می گذرد و انتظار طاقت فرساست. 

 

و تو متولد ... تیرماه خواهی بود. 

 

دوست دارم تمام خوشبختیهای دنیا را نثار تو کنم تو پاره ای از وجود من هستی... 

 

همیشه جایگاه مادرت را رفیع و بلند بگیر... همین

آخرین روزهای انتظار

آخرین روزهای انتظار در حالی سپری می شود که ماه رمضان هم آغاز شده و روزه داری 

 

سختی انتظار را دو چندان می کند. 

 

این روزها مادرت بسیار نگران توست و هر هفته چندین بار برای انکه از سلامت تو اطمینان 

 

حاصل کند به دکتر مراجعه می کند . وقتی که ساکن و بی حرکت می شوی به هم می ریزد 

 

و با هر حرکت تو هرچند برایش دردناک باشد خوشحال و مشعوف می شود. 

 

پدر هم دلواپس امروز و فردای توست اینکه سالم و سلامت به دنیا بیایی و مادرت نیز سلامت  

 

باشد اما بیش از هرچیز نگران آینده توست که تو مرد مسوولیت پذیر و متعهدی خواهی شد  

 

یا مثل بسیاری از جوانان و نوجوانان این دوره بی خیال و بی مسوولیت خواهی بود.  

 

اما من همه سعی ام را خواهم کرد که تو را آنگونه که شایسته توست تربیت کنم و تو فردی 

 

خنثی و بی اثر نباشی و به امید خدا انسان موفق با اراده و سعادتمندی شوی.