روز سوم

 

در روز سوم پسر بابا هنوز زیر اکسیژن بود و یک کلاهک دیگر هم برای تنفس بهتر 

 

 روی او قرار داده بودند و وقتی که برای دیدن او به بیمارستان رفتیم فهمیدیم کمی  

 

زردی گرفته و یک لامپ مهتابی هم برای او روشن کرده اند. 

 

 

 

 

چون از بانک مرخصی گرفته بودم تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و به دنبال  

 

شناسنامه پسر بابا برم، اما در بیمارستان مدارک مارا گرفتند و گفتند خودشان  

 

برای ثبت احوال می فرستند و نیازی به مراجعه ما نیست فقط یک هفته دیگر باید 

 

 برای گرفتن شناسنامه  پسر بابا مراجعه کنیم، و از اینجا بود که دیگر اسم پسر  

 

بابا   به عنوان "مبین" رسما ثبت شد و فامیل هم کم کم او را به جای اصطلاح 

 

 "بچچو" به نام مبین می نامند.   

 

   

 

 بعد من یه سری رفتم خونه مامان اینا و نماز خوندم  قبل از ساعت دو بود 

 

که آمنه زنگ زد و گفت دکترش گفته مرخص می شه، به سرعت فاصله 

 

۱۹ کیلومتری بیمارستان دنا رو طی کردم و از اینکه بعد ازدو روز و دو شب سخت 

 

آمنه کنارم میاد خیلی خوشحال بودم. 

 

نا کارهای ترخیص رو انجام دادیم یک ساعتی طول کشید و بعد سری به مبین 

 

زدیم و با دلی پر حسرت به خونه برگشتیم.