از ما

این روزها حرفهای زیادی برای گفتن ندارم،شاید حوصله ای نیست عزیزکم که روزگار 

 

کمی نامساعد است و مردمان نامهربان اما خدا همیشه همان خدای رحمتگر مهربان 

 

است. 

 

تو حالا برای خودت مردی شده ای، روح داری، و یک انسان کامل هستی... 

 

تکان می خوری و حسابی مادرت را اذیت می کنی انقدر که که گاهی من حرکتت را 

 

روی شکم مامان می بینم و هر دو شکر می کنیم که تو سالم هستی. 

 

ما در حدود یک ماهی ست که اسباب کشی کرده ایم و از خانه باباجون جواد به  

 

خانه باباجون عنایت امدیم و این اولین اسباب کشی زندگی ما بود و خیلی برامون 

 

سخت و مشکل بود مخصوصا واسه مامانت،اما خدا رو شکر به هر ترتیب تموم شد  

 

و حالا دیگه داریم کم کم آماده میشیم تا یه مسافر عزیز و دوست داشتنی از راه برسه 

 

و « مهرشاد بابا و مامان » بشه...